در روزی از روزگار قدیم پادشاهی بود که فرزندی نداشت و تصمیم گرفت تا یکی از جوانان کشورش را برای جانشینی خود انتخاب کند. بنابراین یک آگهی را در شهرهای کشورش پخش کرد تا بتواند باهوش ترین جوانان را برای مسابقات هوش دعوت کند. خیلی از جوانان کشورش برای مسابقه داوطلب شدند. سرانجام بعد از امتحانات زیادی ، تعداد 12 نفر برای امتحان نهایی انتخاب شدند. این بار خود پادشاه در میان این 12 نفر ظاهر شد و به هر کدام دانه ای لوبیا و گلدانی پر از خاک داد تا دانه ی خود را بکارند. او گفت هر کس که بهترین گیاه را پرورش بدهد ، می تواند جانشین من باشد. جوانان آن جا را ترک کردند و بعد از سه هفته بازگشتند. در دست 11 نفر از آن ها هر کدام بوته ای زیبا بود که در گلدانی رشد کرده بود. اما یکی از آن ها فقط گلدان خالی را در دستش گرفته بود. وقتی پادشاه به میان آن جوانان آمد ، از هر کدام در مورد روش پرورش گیاه توضیح می خواست و هر کدام با اشتیاق روش کارش را توضیح می داد. پادشاه از آخرین جوان که فقط گلدان خالی را در دستش گرفته بود و با خجالت در گوشه ای ایستاده بود، توضیح خواست. اما آن جوان به سادگی گفت که هر کاری کردم ، گیاهی رشد نکرد.
پادشاه دست او را گرفت و به میان جمع آورد و گفت : تنها اوست که لیاقت جانشینی من و پادشاهی شما را دارد. چرا که او جوانی راستگو و درستکار است.
بقیه جوانان و نیز حاضرین در جمع با تعجب و حالتی پرسشی به پادشاه نگاه کردند. پادشاه با لبخندی رو به سوی حاضرین کرد و گفت : بدانید که آن دانه ها هیچکدام قابل رویش نبودند. زیرا
«من قبل از دادن دانه ها به این جوانان ، دانه ها را در آب جوشانده بودم»
نتیجه اخلاقی : همیشه راستگو و درستکار باشید.
نظرات شما عزیزان: